درک**

ساخت وبلاگ
دوشب گذشته به بهونه مریضی و زود خوابیدن حرف زدن با مشاورمو پیچوندم بعد ناقلا الان یهو وسط روز زنگ زد:)))

یه جوری میترسیدم برای مریضیمم ازم دلیل بخواد:|||

هرچی من بگم میگه فک میکنی علتش چی باشه؟[خنده]

مثلا میگی این تایم حوصله نداشتم یا دلم خواست فلان کارو بکنم میگه فک میکنی چرا دلت خواست فلان کارو بکنی؟:|| یادمه دفعه اول جا خورده بودم از سوالش تا یه دقه زبونم قفل شد:||

اخه تا قبلش فکر میکردم مثلا بیحوصلگی خودش یه دلیل کاملا منطقی و کافیه:/

هیچی دیگ اما اینبار منو شگف زده کرد این مرد:)))) ب جای اینکه ب من گیر بده چاره نداش ب مریضیم فوش بده=))) 

میگف من میدونم این لنتی چقدر بده...به خودت فشار نیار...استراحت کن...بخور شلغم بده...غذای چرب نخور...ال کن بل کن:))))))

مهربونیش نشس به وجودم:))

میگفتم مامان صبی این ساعت بیدارم کرد میترسیدم غر بزنه پاشدم نشستم پشت میز لااقل...گف اگه لازمه باهاشون صحبت کنم...

گفتم نه دیگ حله خودم صحبت میکنم:))))

خیلی ادم باشخصیت و سنگینیه...بعد تقریبا یه ماه یه کم باهم راحت تر شدیم...چن شب پیش بهم گفت روزای اول که بهت میگفتم این کارو کن اون کارو کن از پشت تلفن هم حس میکردم اگه راه داشتی میخواستی منو بزنی:)))))))

لنتی من ک سکوت میکردم ع کجا میفمی دلم میخواست خفه ات کنم؟=)))

کم:))...
ما را در سایت کم:)) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : elham2o بازدید : 81 تاريخ : شنبه 13 بهمن 1397 ساعت: 14:24